المقالة الثانیه
سالک اسراف کرده در طلب
پیش اسرافیل آمد جان بلب
گفت ای در پرده همدم آمده
هم مکرم هم معظم آمده
ای بسر استاده قایم عرش را
عرش کرده خاک پایت فرش را
گه بمیرانی و گه زنده کنی
گاه برداری گه افکنده کنی
پرتو هفت آسمان از نور تست
زندگی جسم و جان از صور تست
صور اینست ازتو تنها نفخ نور
کز نفخت فیه من روحیست صور
چون دم رحمانست با صورت بهم
میتوانی زد خوشی را صور دم
چون در اول صبح صوری دردمی
دیگر از عالم نیاید عالمی
صعقهٔ در جان عالم افکنی
کل موجودات را بر هم زنی
کوه برگیری بدریا درکشی
گاو و ماهی را ببالا برکشی
مهر و مه را روی گردانی سیاه
اختران را افکنی در خاک راه
هر دو عالم را بدامن در نهی
در عدم افشانی و سر بر نهی
باز از صور دوم در هر دو کون
جامه پوشی یک بیک را لون لون
آنچه ازین صورت رود در کار وبار
میکند شرحش قیامت آشکار
ای بیک دم زنده کرده عالمی
پس مرا هم زنده گردان ازدمی
یا مرا از یکدم خود زنده کن
یا بمیران و بخاک افکنده کن
زین سخن تفتی بر اسرافیل زد
گفتی آن دم کرگدن بر پیل زد
گفت ای از خویشتن سیر آمده
همچو گربه در صف شیر آمده
این طلب کز پرده جان تو خاست
ای مخالف کی شود بر پرده راست
من که عالم خردلیم آید مقیم
هر نفس را خر دلی آیم ز بیم
تو که از عالم نباشی خردلی
چون رسی آخر تو در بی اولی
من که در پای دو کون افتادهام
صور بر لب منتظر استادهام
تا جهانی خلق را بی جان کنم
بیت معمور از نفس ویران کنم
این جهان و آن جهان با دم زنم
چون دو شیشه هر دو را برهم زنم
چون شوم فارغ ز چندان رستخیز
لرزه بر من افتد و من در گریز
تا چو چندین کار بر عالم گذشت
بر من عاجز چه خواهد هم گذشت
تو برو تا نوحهٔ فردا کنم
بهر جانها ماتم تنها کنم
سالک آمد پیش پیر پیشوا
باز گفتش آنچه بودش ماجرا
پیر گفتش هست اسرافیل پاک
پرتو ایجاد و اعلام هلاک
در عظیمی یک ملک همتاش نیست
از شگرفی پا و سر پیداش نیست
وی عجب هر روز از خوف اله
کمتر از مرغی شود در پیشگاه
ذرهٔ گر بیم او میبایدت
تا ابد تسلیم او میبایدت