غزل شمارهٔ ۴۱۷
بی درد دل ای دوست دوا را نتوان یافت
بی رنج فنا گنج بقا را نتوان یافت
تا عاشق و رندانه به میخانه نیائی
رندان سراپردهٔ ما را نتوان یافت
تا نیست نگردی تو از این هستی موهوم
خود را نشناسی و خدا را نتوان یافت
آئینهٔ دل تا نبود روشن و صافی
حسنی نتوان دید و صفا را نتوان یافت
خوش آب و هوائی است می و کوی خرابات
خود خوشتر از این آب و هوا را نتوان یافت
درویش و فقیریم و ازین وجه غنی ایم
بی فقر ، یقین دان که غنا را نتوان یافت
چشمی که نشد روشن از این دیده سید
بینا نبود نور لقا را نتوان یافت