غزل شمارهٔ ۶۵۵۳
ای دل ز اوضاع جهان بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی همخانه شو همخانه شو
از اهل دنیا نیستی در فکر عقبی نیستی
دست از دو عالم برفشان دیوانه شو دیوانه شو
یک چند در خواب گران بردی بسر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی افسانه شو افسانه شو
از دیده هر روشنی در غیب باشد روزنی
هر جا به شمعی برخوری پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ویرانه جوید در بدر
تا جهد داری ای پسر ویرانه شو ویرانه شو
خواهی ز دست یکدگر گیرند میخواران ترا
دست از گرانجانی بشو پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نقل پا سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او گستاخ گردی همچو بو
با صدزبان در خامشی چون شانه شو چون شانه شو
در پله دیوانگی فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزی پاک اگر از عیب خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو گر حرف صائب نشنوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو