غزل شمارهٔ ۴۲۴۶
چون غمزه تو بر سر بیداد می رود
آسایش از قلمرو ایجاد می رود
سرو از چمن برون به دل شاد می رود
آزاده هر که می زید آزاد می رود
دل چیست کز فشار محبت نگردد آب
اینجا سخن ز بیضه فولاد می رود
گردون ز سخت رویی ما تند و سرکش است
از کوهسار سیل به فریاد می رود
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید
پیوسته زیر چتر پریزاد می رود
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را
صوفی عبث به حلقه ارشاد می رود
بر تاج دل منه که پر از باد نخوت است
بر تخت دل مبند که بر باد می رود
دربند چرخ نیست امید فراغ بال
جوهر کجا ز بیضه فولاد می رود
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاک
این دام کی ز خاطر صیاد می رود
صید رمیده ای که به وحشت گرفت انس
از یاد پیش دیده صیاد می رود
این می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاه
کارم تمام ناشده جلاد می رود
در خاک تخم سوخته اش سبز می شود
از خرمنی که برق فنا شاد می رود
صائب خموش باش که آن ناخدای ترس
از داد بیش بر سر بیداد می رود