غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است