غزل شمارهٔ ۲۶۹۵

دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری
گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس
که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود
به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم
جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت ‌کن
بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش‌ که در چشم مردم از حسدت
مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست
خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من ‌کاش بی‌نشان بودی
خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری
به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل
برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری