غزل شمارهٔ ۲۴۳۰

از وصال یار داغ حسرت من تازه شد
همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد
تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد
خنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد
دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان
می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد
دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو
صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد
خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند
داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
بیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شد
ساحل دریای بی پایان بجز تسلیم نیست
چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد
داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات
ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد
گرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرد
این نوا از خامه صائب بلندآوازه شد