غزل شمارهٔ ۵۱۸۵

جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق
صبح قیامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستی شراب عشق
مغزش ز جوش پرده افلاک می درد
برهر سری که سایه کند آفتاب عشق
آتش چه میکند به سپیدی که سوخته است ؟
از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق
از خاک اهل عشق نظر خیره می شود
از ابر پردگی نشود آفتاب عشق
نبض از هجوم درد شود بیقرارتر
ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق
نظاره شکسته دلان وحشت آورد
سیلاب تند می گذرد از خراب عشق
صید مراد هر دو جهان درکمند اوست
در هردلی که ریشه کند پیچ وتاب عشق
اکسیر بی نیازی ازین خاک می برند
صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟