غزل شمارهٔ ۵۲۹۱

ناف سوز لاله داغ مشکسود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام