غزل شمارهٔ ۳۹۶۳
اسیر جبه ودستار چند خواهی بود
به هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بود
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چوسایه در ته دیوار چند خواهی بود
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود
درین محیط که موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود
بود ز مایه خودخرج خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود
بشو ز چهره جان گردخواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود
درین بساط که بی پرده می خزند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود
به گرد نقطه خال پریرخان صائب
سبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود