غزل شمارهٔ ۵۱۰۹
زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص
می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص
پرتو خورشید راآیینه در وجد آورد
در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص
پیش عاقل دربلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک میکند درحلقه های دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
بی دف ونی می کند گردون مینافام رقص
در محیط عشق بیتابی بود باد مراد
برد کف رابر کران زین بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشید در رقص آورد
آتشین رویی چوباشد نیست بی هنگام رقص
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص
اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست
از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشید و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بی آرام رقص
شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص
طعمه دریا نگردد هرکه از خود شدتهی
تا بود خالی،برروی صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانیست درفرمان زبان
می کند بی خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف
می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط
هر که را شوق است درسر می کند هرگام رقص
اختیاری نیست صائب بیقراری های ما
ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص