غزل شمارهٔ ۴۷۵۲
کام دل ازان چهره افروخته برگیر
درهرنگهی دیده خودرا به گهر گیر
دیوانه ما سلسله بسیار گسسته است
زنهارزدل در خم آن زلف خبرگیر
از آتش گل سینه من گرم نگردید
ای بلبل بیدرد مرادرته پرگیر
از جبهه واکرده طلب حاجت خودرا
چون غنچه نشکفته سرراه سحر گیر
مگذاردرین سبزچمن شبنم خودرا
این آینه رازود ازین دامن ترگیر
جز خواب گران نیست درین قافله باری
تا باز نمانی دل ازین قافله برگیر
مگذارکه پژمرده شود غنچه دل را
هرچشم زدن ساغری از خون جگرگیر
ای سرو اگر آسودگیت می دهد آزار
از برگ بشو دست ،گریبان ثمرگیر
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
ای مطرب جان سوخت دلم ،راه دگرگیر