غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
فلک نیلوفر دریای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است