غزل شمارهٔ ۳۵
نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
به پرسش درد جانم را دوا داد
به خنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دیده ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را به در کرد
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
زهر وصفی که بود او را و اسمی
به قدر حال من در من اثر کرد
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هر جایی به نسبت سر به در کرد
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار
به لب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع برکرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمیشاید همه کس را خبر کرد