غزل شمارهٔ ۵۰۴۸
در محفل که راه بیابی گران مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش
یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست
دربزم چون محیط بزرگان گران مباش
با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک
غماز عیب چون محک امتحان مباش
شرط است پاس نوبت مردم درآسیا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش
طی کن چو ریگ، طلب رابه خامشی
بیهوده نال چون جرس کاروان مباش
تاابر نوبهار پریشان نگشته است
دستی بلند کن صدف بی دهان مباش
نقش قدم به کعبه رسانید خویش را
پای به خواب رفته این کاروان مباش
یک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهری باد خزان مباش
هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است
ایمن ز برق حادثه آسمان مباش
درآتش است نعل گل ای خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشیان مباش
ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم
ای باغبان تونیز درین بوستان مباش
صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش