غزل شمارهٔ ۸۱۱
ما نبض شناس رگ جانیم جهان را
آیینه اسرار نهانیم جهان را
پوشیده و پیداست ز ما راز دو عالم
هم آینه، هم آینه دانیم جهان را
هنگام خموشی گره گوهر اسرار
در وقت سخن تیغ زبانیم جهان را
از سینه پر داغ، بهار جگر خاک
از چهره بی رنگ خزانیم جهان را
تازه است جگرها ز شراب کهن ما
پیریم، ولی بخت جوانیم جهان را
در صحبت ما قطره شود گوهر شهوار
از دل صدف پاک دهانیم جهان را
دارند به دیوانه ما چشم، غزالان
سر حلقه صاحب نظرانیم جهان را
از راستی طبع، عصای فلک پیر
از قامت خم گشته کمانیم جهان را
بیهوشی ما برگ نشاط دگران است
از خواب گران، رطل گرانیم جهان را
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما
ما قافله ریگ روانیم جهان را
در آینه ماست عیان راز دو عالم
هر چند ز حیرت زدگانیم جهان را
در ظاهر اگر دیده ما پرده خواب است
ما از دل بیدار، شبانیم جهان را
صائب خبری نیست که در محفل ما نیست
هر چند که از بیخبرانیم جهان را