پرنیانپوش
ز گرمی بینصیب افتادهام چون شمع خاموشی
                        ز دلها رفتهام چون یاد از خاطر فراموشی
                        منم با ناله دمسازی به مرغ شب همآوازی
                        منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی
                        ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی
                        سیهروزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی
                        بدان حالم ز ناکامی که تسکین میدهم دل را
                        به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی
                        به دشواری توان دیدن وجود ناتوانم را
                        به تار پرنیان مانم ز عشق پرنیانپوشی
                        به چشمت خیره گشتم کز دلت آگه شوم اما
                        چه رازی میتوان خواند از نگاه سرد خاموشی
                        چه میپرسی رهی از داغ و درد سینهسوز من؟
                        که روز و شب هم آغوش تبم با یاد آغوشی