غزل شمارهٔ ۴۳۹
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش
ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش
روند در سر گل در چمن پری رویان
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش
به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش
گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش