فصل

هجویری / کشف المحجوب / بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «التّوحیدُ إفرادُ القِدَمِ عَنِ الْحَدَثِ.»
توحید دانستن قِدم بود از حدث؛ یعنی آن که قدیم را محل حوادث ندانی و حوادث را محل قدیم ندانی و معلوم گردانی که حق تعالی قدیم است و تو ضرورتاً محدثی، از جنس تو هیچ چیز بدو نپیوندد و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیامیزد، که قدیم را با محدَث مجانست نبود؛ از آن‌چه قدیم پیش از وجود حوادث بود و چون قبل وجود الحوادث قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث بدو نیز محتاج نگردد واین خلاف، آن کسان راست که به قِدَم ارواح بگویند و ذکر ایشان گذشت و چون کسی قدیم را اندر محدث نازل گوید و یا محدث را به قدم تعلق داند بر حدث عالم دلیل نماند و این به مذهب دهریان گفتند. فنعوذ باللّه من اعتقاد السّوءِ.
و در همه حرکات محدثات توحید است و گواه بر قدرت خداوند عزّ و جلّ و اثبات قدم وی.
ففی کلِّ شیءٍ لَهُ ایةً
تَدُلُّ عَلی أنَّه واحدُ
اما بنده از آن جمله غافل است؛ که مراد جز از او خواهد و یا جز با ذکراو آرامد چون در نیست کردن و هست کردن ورا شریک نباید، محال باشد که اندر تربیت شریک باید.
حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه: «أوّلُ قدمٍ التّوحیدِ فناءُ التَّفْریدِ.»
اول قدم اندر توحید فنای تفرید است؛ از آن‌چه تفرید حکم کردن بود به جدا گشتن کسی از آفات و توحید حکم کردن بود به وحدانیت چیزی پس اندر فردانیت اثبات غیر روا بود و به‌جز وی را نشاید بدین صفت کرد، و بروحدانیت اثبات غیر روا نباشد و به‌جز حق را بدین صفت نشاید کرد. پس تفرید عبارتی مشترک آمد و توحید نفی کنندۀ شرکت. اول قدم توحید نفی کردن شریک باشد و رفع مزاج از منهاج؛ که مزاج اندر منهاج چون طلب منهاج باشد به سراج.
حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «اُصولُنا فی التّوحید خمسةُ أشیاءَ: رفعُ الحَدَثِ، و إثباتُ القِدَمِ و هَجرُ الاوطانِ و مفارقةُ الاخوانِ و نسیانُ ماعُلِمَ و جُهلَ.»
اصول ما اندر توحید پنج چیز است: اول برداشتن حَدث و اثبات کردن قِدم، و هجر وطن و مفارقت برادران و فراموشی آن‌چه داند و نداند. اما رفع حدث نفی محدَثات باشد از مقارنۀ توحید و استحالت حوادث از ذات مقدر وی، جل جلاله. و اثبات قدم اعتقاد به همیشه بودن خداوند، رضی اللّه عنه. و از هجر اَوْطان مراد بریدن بود از کل مألوفات نفس و آرامگاه‌های دل و قرارگاه‌های طبع و هجرت کردن از رسومات دنیا مر مریدان را و از مقامات سنی و حالات بهی و کرامات رفیع مر مراد را و از مفارقت برادران، مراد اعراض است از صحبت خلق و اقبال به صحبت حق؛ که هر خاطر که اندیشه غیر بر او برگذرد حجابی باشد و آفتی و بدان مقدار که خاطر را با سر موحد گذر بود وی از توحید محجوب ماند؛ از آن‌چه باتفاق امم توحید جمع همم باشد، و آرام با غیر نشانۀ تفرقۀ همت بود و از فراموشی علم و جهل از توحید، مراد آن است که علم خلق به چون و چگونگی بود یا به جنسی یا به طبعی و هرچه علم خلق اندر توحید حق اثبات کند توحید آن را نفی کند و هرچه جهلشان اثبات کند بر خلاف علمشان بود؛ از آن‌چه جهل توحید نیست و علم به تحقیق توحید جز به نفی تصرف درست نیاید و اندر علم و جهل جز تصرف نیست یکی بر بصیرت و دیگر بر غفلت.
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: اندر مجلس حُصری بودم. اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند. یکی گفت مر دیگری را که: «اینچه این مرد می‌گوید علم است از توحید نه عین توحید.» چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید می‌کرد. روی به من کرد و گفت: «یا بافلان، از توحید به‌جز علم آن نتوان گفت.»
از جنید می‌آید، رضی اللّه عنه: «التّوحیدُ انْ یَکونَ العبدُ شبحاً بینَ یدیِ اللّهِ، تجری عَلیه تصاریفُ تَدْبیرِه فی مجاری أحکام قُدْرته فی لُجَجِ بحارِ توحیدِه، بالفَناءِ عَنْ نَفْسِه و عَنْ دَعْوَةِ الخلقِ لَه و عنِ استجابَتِه لَهم، بحقائقِ وجود وحدانیتهِ فی حقیقَةِ قُرْبه، بذهاب حسِّه و حرکتِه لِقیام الحقِّ لَه فیما أرادَ مِنهُ، وَ هُوَ أنْ یَرْجِعَ آخِرُ العَبْدِ إلی أَوَّلِه فیکونَ کما کانَ قبلَ أنْ یکونَ.»
حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش، خالی از اختیار و ارادت خود، اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفتِ وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آن‌چه ارادت اوست از او، تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است.
و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظاره‌ای نه؛ از آن‌چه اندر محل قرب، نفس وی فانی بود و حسش مذهوب. احکام حق بر وی می‌رود چنان‌که حق خواهد به فنای تصرف بنده؛ تا چنان گردد که ذره‌ای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق، نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنان‌که اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مُسَیلمه رسد ببرد بی تمیز. و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود؛ تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی، و وی از رؤیت کل فانی.
و این صفت پیغمبر است صلّی اللّه علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود، اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد؛ تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد. اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد. نفس به محل دل رسید و دل به درجۀ جان، و جان به مرتبۀ سر و سرّ به صفت قرب. اندر همه از همه جدا شد. خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد. مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که: «بر حال باش.» بدان قوت یافت و آن قوت قوتِ وی شد از نیستی از خود، هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت: «إنّی لَستُ کأحدِکم، إنّی أبیتُ عندَ ربّی فَیُطْعِمُنی و یَسْقینی. من چون یکی از شما نیستم؛ که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان»؛ کما قال، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسَعُ معی فیه ملکٌ مقرّبٌ ولانبیٌّ مُرْسَل. مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل.»
و از سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید: «ذاتُ اللّهِ مَوْصُوفَةٌ بِالعِلْم غیرُ مُدرَکةٍ بالإحاطَةِ وَلا مَرْئیّةٌ بالأبصارِ فی دارِ الدُّنیا، مَوْجُودَةٌ بحقایقِ الأیمانِ مِنْ غیرِ حدٍّ ولا إحاطةٍ وَلاحلول و تراهُ العیونُ فی العقبی ظاهراً فی مُلْکِهِ و قدرتِهِ. قد حُجِبَ الْخَلَقُ عَنْ معرفةِ کُنْهِ ذاتِه، و دَلَّهُم عَلَیه بِایاتِه، و القُلوبُ تَعْرِفُه، و العقولُ لا تُدْرِکُه، یَنْظُرُ إلیه المؤمنونَ بالأبصارِ مِنْ غیرِ إحاطَةٍ ولا إدراکِ نهایةٍ.»
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم، بی از آن که آن را در توانند یافت به حس، و یا بتوانند دید در دنیا به چشم، و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن، و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود. خلق از معرفت کنه ذات وی محجوب‌اند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است، و دل‌ها می‌شناسند وی را به یگانگی و عقل‌ها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر، بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند.
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی اللّه عنه گفت: «اَشرفُ کَلِمَةٍ فی التّوحیدِ قولُ أبی بکر، رضی اللّه عنه: سبحانَ مَنْ یَجْعَلْ لِخَلْقِه سَبیلاً إلی مَعْرِفَتِهِ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفتِهِ. پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او.»
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتاده‌اند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است؛ از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد، بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد؛ چنان‌که مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زَمِنْ از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود؛ چنان‌که عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی اللّه عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما اللّه گفتند: «معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد.» و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن. پس بدین قول، توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده.
و باز شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ حِجابُ الموحّدِ عَنْ جَمالِ الْأَحَدیّةِ.» توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق؛ از آن‌چه اگر توحید را فعل بنده گوید، لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف؛ از آن‌چه هر چه کشف را علت نگردد، حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد، لامحاله موصوفِ صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد. آنگاه موحد و توحید و احد، هر سه، وجود یک‌دیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثۀ نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است، هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست؛ «لأنّ ماسِواهُ مِنَ الموجوداتِ باطلٌ.» چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است؛ صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر «لا اله الّا اللّه» باشد.
و اندر حکایات معروف است که: چون ابراهیم خواص رضی اللّه عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد، وی را گفت: «یا ابراهیم، روزگار خود اندر چه گذاشتی؟» گفت: «خود را بر توکل درست کرده‌ام.» گفتا: «ضَیَّعْتَ عُمْرَکَ فی عُمْرانِ باطنِک، فاینَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن، فنای تو اندر توحید کجاست؟»
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم اللّه سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفته‌اند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفته‌اند که: جز فنای صفت، خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام می‌گویم: توحید از حق به بنده اسرار است و به عبارت هویدا نشود تا کسی آنرا به عبارت مزخرف بیاراید؛ که عبارت و معبر غیر باشد و اثبات غیر اندر توحید، اثبات شریک باشد. آنگاه آن لهو گردد و موحد الهی بود نه لاهی.
این است احکام توحید و مسلک ارباب معرفت اندر وی بر سبیل اختصار و باللّه العونُ و العصمةُ.