غزل شمارهٔ ۳۷۰۹
کسی که عیب ترا پیش چشم بنگارد
ببوس دیده او را که بر تو حق دارد
ز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلک
ستاره می برد و آفتاب می آرد
به دست غم نشود مبتلا گریبانش
کسی که دامن شب را ز دست نگذارد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآرد دود
به دست درد، دلی را که عشق بفشارد
کسی است صاحب خرمن درین تماشاگاه
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد
میان اهل سخن گفتگوی اوست تمام
که هیچ طایفه را بی نصیب نگذارد
تو برخلاف بدان تخم نیکنامی کار
که هرکس آن درود از جهان که می کارد
چو دور عقده گشایی به من رسد صائب
به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد