غزل ۵۱۳
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
آخر سر مویی به ترحم نگر آن را
کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی
کم مینشود تشنگی دیده شوخم
با آن که روان کردهام از هر مژه جویی
ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی
وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی
ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی
هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی
در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی
وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
با این همه میدان لطافت که تو داری
سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی