غزل شمارهٔ ۳۱۴
شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک میتوان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بیخود میتوان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد