غزل شمارهٔ ۶۴۲۲
بی آب نگردد گهر حسن ز دیدن
باریک نگردد لب ساغر ز مکیدن
تا در دل صیاد، تمنای شکارست
از خاطر آهو نجهد فکر رمیدن
چون تیر گذشت از نظر آن سرو خرامان
آیین خدنگ است به دنبال ندیدن
آگاهی ما در گرو بی خبری نیست
خواب از سر ما می پرد از چشم پریدن
طول سفر عشق ز دل واپسی ماست
کوته شود این راه ز دنبال ندیدن
از وصل تسلی نشدن لازم عشق است
آرام نگیرد دل دریا ز تپیدن
فریاد که چون شمع درین محفل افسوس
عمرم به سر آمد به سرانگشت گزیدن
ارباب دل از تیغ اجل رنگ نبازند
بر خویش نلرزد گل این باغ ز چیدن
چون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟
گوشم دهن مار شد از تلخ شنیدن
صائب چو سخن سر کند از مولوی روم
شیران بنیارند در آن دشت چریدن