غزل شمارهٔ ۴۳۴۷
جویای تو با کعبه گل کار ندارد
آیینه ما روی به دیوار ندارد
در حلقه این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد