الکلامُ فی الْفَرقِ بینَ المعجزات و الکرامات

هجویری / کشف المحجوب / بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

و چون درست شد که بر دست کاذب معجزه و کرامات محال بود، لامحاله فرقی ظاهرتر بباید تا تو را معلوم و مبین شود. پس بدان که شرط معجزات اظهار است و از آنِ کرامات کتمان، و ثمرۀ معجزه به غیر بازگردد و کرامت خاص مر صاحب کرامت را بود. و نیز صاحب معجزه قطع کند که این معجزه است و ولی قطع نتواند کرد که این کرامت است یا استدراج و نیز صاحب معجز اندر شرع تصرف کند و اندر ترتیب نفی واثبات آن به فرمان خدای بگوید و بکند و صاحب کرامات را اندر این، به‌جز تسلیم و قبول احکام روی نیست؛ از آن‌چه به هیچ وجه کرامت ولی مر حکم شرع نبی را منافات نکند.
و اگر کسی گوید که: چون گفتی معجزه ناقض عادت است و دلالت صدق نبی، چون جنس آن بر نبی روا داری این معتاد گردد و عین حجت تو را بر اثبات معجز اثبات کرامت باطل کند.
گوییم: این امر بر خلاف صورت توست که مر تو را اعتقاد گشته است؛ از آن‌چه اعجاز، عادات خلق را ناقض است و چون کرامت ولی عین معجز نبی بود و همان برهان نماید که معجز نبی نمود اعجاز مر اعجاز را نقض نکند.
ندیدی که چون خُبَیب راکافران به مکه بردار کردند، رسول علیه السّلام به مدینه بود اندر مسجد نشسته، وی را همی‌دید و با صحابه می‌گفت آن‌چه با وی همی‌کردند و خدای تعالی حجاب از پیش چشم خَبَیب نیز برداشت تا وی نیز پیغمبر را علیه السّلام بدید و بر وی سلام گفت. سلام وی را خداوند تعالی به گوش رسول علیه السّلام رسانید و جواب رسول صلی اللّه علیه مر خُبیب را رضی الله عنه بشنوانید و دعا کرد تا روی وی به قبله گشت. پس آن که پیغمبر علیه السّلام وی را بدید از مدینه و وی به مکه، فعلی بود ناقض عادت و معجز بود و آن‌چه وی رضی اللّه عنه پیغمبر را علیه الصّلوة بدید از مکه هم فعلی بود ناقض عادت و کرامت وی.
و باتفاق رؤیت غایب ناقض عادت است، پس هیچ فرق نبود میان غیبت زمان و غیبت مکان؛ چه کرامت خُبیب اندر حال غیبت مکان از پیغمبر صلی اللّه علیه و چه کرامت متأخران اند رحال غیبت زمان از وی. این فرق سخت مبین است و برهان ظاهر واضح مر استحالت مضادت کرامت و اعجاز را؛ از آن‌چه کرامت جز اندر حال تصدیق صاحب معجزه ثابت نشود و جز بر دست مؤمن مصدق مطیع پیدا نیاید؛ از آن‌چه کرامت امت معجز پیغمبر است علیه السّلام از آن‌چه شرع وی باقی است، باید تا حجت وی نیز باقی باشد.
پس اولیا گواهان‌اند بر صدق رسالت رسول روا نباشد که بر دست بیگانه کرامتی ظاهر شود و اندر این معنی حکایتی آرند از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه و آن سخت اندر خور بود این‌جا.
ابراهیم گفت: من به بادیه فرو رفتم به تجرید بر حکم عادت خود. چون لختی برفتم یکی از گوشه‌ای برخاست و از من صحبت درخواست. اندر وی نگاه کردم. از دیدن وی زجری مرا در دل آمد. گفتم: «این چه شاید بود؟» مرا گفت: «یا ابراهیم، رنجه دل مشو که من یکی از نصارای راهبانم. از اقصای روم آمده‌‌ام به امید صحبت تو.» گفتا: چون دانستم که بیگانه است دلم بر آسود، طریق صحبت و گزاردن حق بر من آسانتر گشت گفتم «یا راهب النّصاری» با من طعام و شراب نیست، ترسم که تو را اندر این بادیه رنج رسد.» گفت: «یا ابراهیم، چندین بانگ و نام تو در عالم و تو هنوز اندوه طعام و شراب می‌خوری؟!» گفتا: عجب داشتم از آن انبساط وی، صحبتش قبول کردم مر تجربت را تا در دعوی خود به چه جای است.
چون هفت شبانروز برآمد، تشنگی ما را دریافت. وی باستاد و گفت: «یا ابراهیم، چندین بانگ طبل تو اندر گرد جهان، بیار تا چه داری از گستاخی‌ها بر این درگاه؛ که مرا طاقت نماند از تشنگی.» گفتا: من سر بر زمین نهادم و گفتم: «بار خدایا، مرا در پیش این کافر که در عین بیگانگی به من ظن نیکو می‌دارد رسوا مکن و ظن وی را در من وفا کن.» گفتا: سر برآوردم، طبقی دیدم دو قرص و دو شربت آب بر آن نهاده. آن بخوردیم و از آن‌جا برفتیم.
چون هفت روز دیگر برآمد، با خود گفتم که: این ترسا را تجربتی کنم تا ذل خود ببیند، پیش از آن که وی مرا به چیزی دیگر امتحان کند. گفتم: «یا راهبَ النّصاری، بیا که امروز نوبت توست، تا چه داری از ثمرۀ مجاهدت؟» وی سر بر زمین نهاد و چیزی بگفت. طبقی پدید آمد و چهار قرص و چهار شربت آب. من از آن سخت عجب داشتم و رنجه دل شدم و از روزگار خود نومید شدم و با خود گفتم که: من از این نخورم که از برای کافری پدیدار آمده است و معونت وی باشد. من این راکی خورم؟ مرا گفت: «یا ابراهیم، بخور.» گفتم: «نخورم.» گفتا: «به چه علت نخوری؟» گفتم: «از آن که تو اهل نیستی، و این از جنس حال تو نیست و من در کار تو متعجبم، اگر این بر کرامت حمل کنم بر کافر کرامت روا نباشد و اگر گویم معونت است، تو مدعیی مرا شُبهت افتد.» گفت: «بخور، یا ابراهیم و دو بشارت مر تو را: یکی به اسلام من أشهدُ أنْ لا اله الّا اللّه، وَحْدَهُ لاشریک له، و أشهدُ أنّ محمّداً عبدُه و رسولُه و دیگر آن که تو را نزدیک حق تعالی خطری بزرگ است.» گفتم: «چرا؟» گفت: «از آن که ما را از این جنس هیچ نباشد. من از شرم تو سر بر زمین نهادم و گفتم: بار خدایا، اگر دین محمد حق است و پسندیده، مرا دو قرص و دو شربت آب ده و اگر ابراهیم خواص ولی توست مرا دو قرص و دو شربت آب ده. چون سر برآوردم طبق حاضر کرده بودند.» ابراهیم از آن بخورد و آن جوانمرد راهب، یکی از بزرگان دین شد.
و این عین اعجاز نبی بود موصول به کرامت ولی و سخت نادرست است که اندی غیبت نبی غیری را برهان نماید و اندر حضور ولی مر غیر وی را از کرامت وی نصیبی باشد و به‌حقیقت منتهی ولایت را جز مبتدی آن نشناسد.
و آن راهب از مکتومان بود چون سَحَرۀ فرعون. پس ابراهیم صدق معجز نبی می اثبات کرد و آن دیگر هم صدق نبوت می‌طلبید و هم عزّ ولایت. خداوند تعالی به حسن عنایت خود مقصود وی حاصل گردانید و این فرقی ظاهر است میان کرامت و اعجاز و اندر این سخن بسیار است، این کتاب بیش از این تحمل نکند.
و اظهار کرامت بر اولیا کرامتی دیگر بود و شرط آن کتمان است نه اظهار بتکلف. و شیخ من گفت، رحمة اللّه علیه که: «اگر ولی ولایت ظاهر کند و بدان دعوی کند مر صحت حالش را، زیان ندارد؛ اما تکلف وی به اظهار آن رعونت باشد.» واللّه اعلم.