غزل شمارهٔ ۴۳۸
خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را
نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را
خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری را
ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را
خودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!
به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را