غزل شمارهٔ ۵۰۹۸
می ز شرم لب می آشامش
عرق شرم گشت درجامش
خال دلکشترست یا زلفش ؟
دانه گیراترست یا دامش ؟
در دل آفتاب،خون ز شفق
می کند بوسه لب بامش
من که بودم ز پسته یکدل تر
دو دلم کرد چشم بادامش
آن که روزم چو پشت آینه کرد
می توان دید رو دراندامش
عشق خونخوار خلوتی دارد
که بود چشم شیر گلجامش
می توان خواند همچو آب روان
ازعقیق سرشک من نامش
می کند وحشت از جهان ،صائب
دل هر کس که می شود رامش