غزل شمارهٔ ۲۲۴۷

شد آب و هنوز در حجاب است
این آبله در دل حباب است
در دیده پاک، پرتو حسن
در خانه کعبه ماهتاب است
عشق تو فسانه سوز هستی
سودای تو پرده سوز خواب است
صبحیم ولی ز سرد مهری
در سینه ما نفس به خواب است
حرفی سر کن که میهمان را
خاموشی میزبان جواب است
جایی که نه آسیا بگردد
اندیشه رزق، بی حساب است
بیهوده دل مشوش ما
در فکر گناه یا ثواب است:
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند، باب است
از کشمکش چهار عنصر
دایم دل خسته در عذاب است
چون عالم خاک آرمیده است
در عالم آب، انقلاب است
تا روی به طوف کعبه کرده است
فکر صائب همه صواب است