غزل شمارهٔ ۵۲۵۰
نمی روم قدمی راه بی اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعای جوشن کشتی است موجه خطرش
فتاد هرکه به دریای بیکناره دل
کسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهی نمی شود از برگ عیش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی
و گرنه محمل لیلی است گاهواره دل
اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست
که سیر چرخ بود تابع اشاره دل
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع دیدار
ز هم نمی گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سینه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشنی خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عیش بی شماره دل
علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سویدایش
مپوش دیده خود صائب از نظاره دل