قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴
ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی
بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
گر باطنت از نور یقینست منور
بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس
بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرایی
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقیندان
کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
این هست وجودش متعلق به مجازی
و آن هست حصولش متولد ز ریایی
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند
هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
تو بسته شده در گره آز شب و روز
وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده
پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت
همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل
در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبایی و کلایی
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت
حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
بیرون کن ازین خانهٔ خاکی دل خود را
وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق
بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی
وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید
حقا که بود موقن و باقی به بقایی
در حوصلهٔ تنگ تو زین بیش نگنجد
این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید
وندر ره توحید چنین جوی بهایی
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس
یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول
از دیده نمودی ره تحقیق سنایی