غزل شمارهٔ ۶۰۲۳
در لب جان پرور جانان نمی ماند سخن
در حجاب غیب هم پنهان نمی ماند سخن
نیست مانع سرو را زنجیر آب از سرکشی
چون بلند افتاد، در دیوان نمی ماند سخن
زنده جاوید می سازد سخنور را چو خضر
در اثر از چشمه حیوان نمی ماند سخن
در گره از نافه نتوان بست بوی مشک را
چون بود رنگین، چو خون پنهان نمی ماند سخن
دیده صورت پرستان گر شود معنی شناس
در قماش از یوسف کنعان نمی ماند سخن
فهم در غور سخن کوته نفس افتاده است
ورنه از دریای بی پایان نمی ماند سخن
خون چو گردد مشک، از پامال گشتن ایمن است
پاک چون گردید از جولان نمی ماند سخن
بر سر انصاف می آید فلک با ماه مصر
بیش ازین در چاه و در زندان نمی ماند سخن
می شود چون ماه عالمگیر نور این چراغ
تا قیامت در ته دامان نمی ماند سخن
چون هدف ثابت قدم شد تیر کم گردد خطا
مستمع گر دل دهد، حیران نمی ماند سخن
با سخنور کار عیسی می کند درد سخن
هست اگر این درد، بی درمان نمی ماند سخن
هست بر باد نفس فرمان او صائب روان
از سلیمان در شکوه و شان نمی ماند سخن