غزل شمارهٔ ۵۱۴۰
این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ
گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ
شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ
می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ
می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ
می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ