غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف است
هر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف است
نعل وارون نکند راست روان را گمراه
چه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است؟
روی خورشید نباشد به نقابی محتاج
روشنی گوهر بی قیمت ما را صدف است
می رسد کلفت ایام به ارباب کمال
تا هلال است مه آسوده ز رنج کلف است
مصحف روی بتان را نبود نقطه سهو
کوکب خال به هر جا که بود در شرف است