غزل شمارهٔ ۲۴۷۷

ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند
دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند
نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی
عندلیب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال
تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند
اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند
زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام
همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند
گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم
آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند