غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
غمگسار دل سودازده من شبهاست
همزبانی که مرا هست همین یاربهاست
در سیه خانه لیلی نبو مجنون را
با خیال تو حضوری که مرا در شبهاست
آرزو در دل من حلقه بیرون درست
سینه ساده من سد ره مطلبهاست
نیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کار
یوسفی چند که محبوس درین قالبهاست
بهر دیوانه من نعل در آتش دارد
هر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاست
چه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟
دل که طوفان زده موجه این غبغبهاست
گرمی حرص به جز مرگ ندارد درمان
عرق سرد سرانجام علاج تبهاست
کار دنیای تو گر در گره افتد خوش باش
چه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟
می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب
هر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست