غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم