غزل شمارهٔ ۶۸۳۲
از سر صدق اگر سینه خود چاک کنی
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه خود پاک کنی
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به امید چه در خاک کنی؟