غزل شمارهٔ ۲۴۴۶

در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
پریشانی‌ست مشت خاک را سر بر هوا کردن
اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی
قضای هر دو عالم می‌توان یکجا ادا کردن
مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش
ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن
بساط چیدهٔ صبح از نفس هم می‌خورد بر هم
ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن
رهایی نیست روشن‌طینتان را از سیه‌بختی
که نور و سایه را نتوان ‌به تیغ از هم جدا کردن
می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا
به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن
مقام عافیت جز آستان دل نمی‌باشد
چو حیرت ‌بایدم در خانهٔ‌ آیینه جا کردن
تمنا شد دلیل من به طوف‌ کعبهٔ فیضی
که از هر نقش پایم می‌توان دست دعاکردن
به عریانی ‌گریبان‌چاکی از سازم نمی‌خندد
مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن
گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم
شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن
اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت
توانی بی‌تأمل ابتدا را انتها کردن