غزل شمارهٔ ۳۶۸۰
تو سعی کن که دلت ساده از رقم گردد
که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد
قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش
که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که راه کعبه مقصود یک قدم گردد
نظر سیاه نسازد به ملک هر دو جهان
ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد
گران بود به نظرها چو حلقه در مرگ
ز بار منت احسان قدی که خم گردد
به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
ز حد خویش برون هرکه پای نگذارد
کبوتری است که پیوسته در حرم گردد
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن
که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد
چو می توان به خوشی نقد وقت را گذراند
روا مدار که این خرده خرج غم گردد