غزل شمارهٔ ۶۲۷۳

سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن
خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
شانه زلف حواس است پریشان دیدن
دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن
رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
آسیا را نشود سنگ ره نالیدن
پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن
صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن