غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
تا سینه ام به داغ محبت رسیده است
پروانه ام به مهر نبوت رسیده است
تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک
بیمار من به بیشتر راحت رسیده است
نی می کند به ناخن من دیده شکر
تا مور من به خاک قناعت رسیده است
از بوی پیرهن گذرم آستین فشان
تا دست من به دامن فرصت رسیده است
گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام
تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است
لذت ز بوسه دهن مار می برم
تا پای من به حلقه صحبت رسیده است
یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام
تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است
دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین
دستم اگر به دامن دولت رسیده است
غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست
طومار صبر من به نهایت رسیده است
گوهر شده است در صدف قدر دانیم
گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است
صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است