غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر