غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته است
ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است
فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد
تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است
وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست
هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است
صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی
گر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته است
افسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکند
سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است
قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور
ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است
چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است
در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست
دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است
خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر
روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است
بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست
گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است
برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک
وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است