غزل شمارهٔ ۳۳۴۲
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد