غزل شمارهٔ ۹۴۱
در خرابات تا سحرگه دوش
می کشیدم سبوی می بر دوش
شادی روی ساقی سرمست
دوش تا روز بود نوشانوش
بزم عشق است خرقه را بر کن
جامهٔ عاشقانه ای درپوش
در ره عاشقی و می خواری
عاشقانه به جان و دل می کوش
ما خراباتیان سرمستیم
چون خم می فروش خوش در جوش
گل تبسم کنان و می در جام
بلبل مست کی شود خاموش
نعمت الله حریف و ساقی او
جام در دور و عاشقان مدهوش