غزل شمارهٔ ۶۵۹
یک دم بی می نمی توان بود
بی می خود حی نمی توان بود
بی عشق دمی نمی توان زیست
بی ساغر می نمی توان بود
ما سایه و عشق یار خورشید
بی بودن وی نمی توان بود
بی جام شراب و عشق لیلی
مجنون در حی نمی توان بود
مستیم و خراب و لاابالی
بی نالهٔ نی نمی توان بود
تا کی غم این و آن توان خورد
در ماندهٔ کی نمی توان بود
بی بود وجود نعمت الله
والله که شی نمی توان بود