غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟
که آتش از عرق شرم، آب گردیده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است
اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی
که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است
ز قرب، دیده من از وصال محروم است
محیط، پرده چشم حباب گردیده است
اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم
که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است
زبان شکر بود سبزه دل جویش
دلی که از نگه گرم، آب گردیده است
ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید
گمان برند که در آفتاب گردیده است
نفس ز سینه من زنگ بسته می آید
ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است
نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه
به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است
به ساقیی است سر و کار من که از رویش
بط شراب، مکرر کباب گردیده است
ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار
ترا که آینه در دست، آب گردیده است
به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟
مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است
ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب
ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است
کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب
کز آفتاب قیامت کباب گردیده است