غزل شمارهٔ ۳۹۸۰
شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر ترا
ز خودکناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ دهد عشق اگر گداز ترا
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورست
که آفتاب شود روزوشب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرهاعزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود