شمارهٔ ۴۶ - بیگاه به حضرت رفت در عذر آن گوید
تو آن فرزانهٔ آزاد مردی
که آزادی ز مادر با تو زادست
دلت گر یک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بیتو نشستی بود ما را
غرامت را به جانی ایستادست
تو گر گویی که روز آمد به آخر
حدیثی از سر انصاف و دادست
ولیکن چون تویی روز زمانه
ترا هر گه که بینم بامدادست