در صفت اهل تصوّف
سنایی
/
حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه
/
الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
هر گدایی که بینی از کم کم
پادشاهیست با خیول و علم
همه دردیکشان ولی بیظرف
همه مقری ولی نه صوت و نه حرف
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز جان دارند
زانکه تاشان امید نبود و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
پیش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و میان بسته
سگ درَد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
باش تا روز حشر برخیزند
همه در دامنِ دل آویزند
تا ببینی تو خاصه بر درِ یار
پیش هریک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهای امیدشان تا او
قبلهشان او و انسشان با او
همه خواهی که باشی او را باش
رو برش سوی خویش هیچ مباش
ژالهٔ ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسی به گلشن عزّ